بعد از اینکه جدا شدم فکر کردم خوب الان دلم میخواد چکار کنم؟
و رفتم سوشی خریدم.. مدتها بود دلم میخواست امتحانش کنم.. بعد سه بار در هفته کله جوش خوردم.. کتاب خوندم.. باخ گوش کردم .. رقص باله رفتم.. و تیاتر .. تشنه تیاتر بودم..بعد یادم اومد من هیچ وقت نیمرو دوست نداشتم و تخم مرغ و خرما درست کردم.. یه مدت گیاهخوار شدم و یادم اومد هیچ وقت جوجه کباب غذای مورد علاقه ام نبوده... چاق شدم.. لاغر شدم.. نصفه شب رفتم قدم زدم..
یک روز هیچ کاری نکردم.. و بعد حالم خوب شد .. جوری که هیج وقت اینقدر خوب نبودم.. چون بعد از سالها خودم را دوست داشتم.. حالا ممکنه تو بگی به خاطر سوشی طلاق گرفتی؟ و من میگم آره .. همه اینها یعنی من ..
یعنی چیزهایی که من را خوشحال میکنند .. وقتی مدام خودت و خواسته هات را حذف میکنی کم کم یادت میره من کی هست .... یه روز میگی حالا منم موسیقی اون و گوش میدم .. بعد میگی مهم نیست منم جوجه سفارش میدم .. و بعد کم کم یک روز دیگه یادت نمیاد کی بودی ..یادت نمیاد چی دوست داشتی و چی میخواستی .... دیگه من گم میشه...و بعد تو غمگین میشی بدون اینکه بدونی چرا..